چیست هستی به آن همه آزار


گل چشمی و ناز صد مژه خار

عیش مزد خیال نومیدی ست


حسرتی خون کن و بهار انگار

نیست امروز قابل ترجیح


حلقهٔ صحبتی به حلقهٔ مار

در ترش رویی انفعالی هست


سرکه ناچار عطر آرد بار

دم پیری ز خود مشو غافل


صبح را نیست در نفس تکرار

شاید آیینه ای ببار آید


تخم اشکی به یاد جلوه بکار

حیرتت قدردان این چمن است


رنگ ما نشکنی ، مژه مفشار

چون قلم عندلیب معنی را


بال پرواز نیست جز منقار

سرکشی سنگ راه آزادی ست


کوه ، صحراست ، گر شود هموار

نوسواد کتاب امیدم


غافلم زانچه می کنم تکرار

خلوت بی تکلفی دارم


که اگر وارسم ندارم بار

بیدل این باغ حیرت آبادست


هر گل آنجاست پشت بر دیوار